مادر,مادر است.
هر روز نگاهش به کوچه بود. او ساکن آپارتمان 7 واحدی روبروی اپارتمان ما بود. هر روز میدیدم که جلوی در ایستاده و انتظار میکشد. پیرمردی تقریباً هر روز به دیدنش میآمد. او نیز خیلی پیر بود و با عصا راه می رفت آنقدر پیر بود و شکسته بود که تعجب میکردم چطور خودش پشت فرمان مینشیند و به دیدن پیرزن میآید. وقتی هم که میرفت، پیرزن با نگاهش او را تا انتهای کوچه بدرقه میکرد. آنها خواهر و برادر بودند. هر از چندگاهی کسی به دیدنش میآمد موقع خداحافظی با نگاهش فریاد میزد که مرا تنها نگذارید. یک روز وقتی از پشت پنجره به او وقتی که داشت مهمانش را بدرقه میکرد و تا انتهای کوچه او را با چ...